آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 194
بازدید هفته : 287
بازدید ماه : 1169
بازدید کل : 125793
تعداد مطالب : 374
تعداد نظرات : 120
تعداد آنلاین : 1
سرباز قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس
گرفت و گفت: ((پدر و مادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛
ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.))
پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ((ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.))
پسر ادامه داد : ((ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده
و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد
و من می خواهم اجازه دهید او با ما زندگی کند.))
پدرش گفت: ((ما متاسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است.
ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.))
پسر گفت: ((نه؛ من می خواهم که او در خانه ما زندگی کند.)) آنها در جواب
گفتند: ((نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی
خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه
بازگردی و او را فراموش کنی.))
در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.
چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه
سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.
پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی
جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.
با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد.
پسر آنها یک دست و پا نداشت